آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ی زندگی من....آیلین

دكتر و چكاپ

آيلين قشنگم تا يادم نرفته بگم كه چند روزه ياد گرفتي وقتي بهت ميگم لپم رو بكش،لپم رو ميكشي كه البته بعضي وقتا چنگ هم ميزني حسابي!!!!! امروز عصري بردمت دكتر بهش گفتم كه دستت رو تو حلقت ميكني و بالا مياري،دكتر هم گفت كه حواست رو پرت كنم براي خوابت هم دارو داد و گفت بايد عادت شير خوردنت توي شب رو از سرت بندازم و بهم گفت خودت رو آماده كن واسه گريه هاش چون اينكار كار سختيه... وزنت كرد١٠/٨٠٠ شدي يعني از ماه پيش ٤٠٠ گرم وزن اضافه كردي و دكتر گفت كه نبايد انقدر اضافه كني و از يكسال به بعد هر ٣ ماه نيم كيلو بايد اضافه كني و گفت كه بايد مواظب باشم كه وزنت زياد اضافه نشه. قدت هم ٧٦ سانت شده يعني توي ٣ ماه ١ سا...
14 اسفند 1391

ماجراي آيلين و توتو!!

دختركم با وجود گلي مثل تو آدم هيچوقت حوصله ش سر نميره چون هر روز پر از داستانهاي تازه س براش. قضيه از اينجا شروع شد كه من تصميم به شروع خونه تكوني گرفتم و مسلما اين خونه تكوني باعث ميشه كمي از بازي كردنم با شما كم بشه ديروز وقتي مشغول تميز كردن كمد بودم يهو ديدم يه پروانه ي كوچولو از اون پروانه زشتااااا كه هميشه ميكشتمشون اومده تو خونه! رفتم دنبالش كه بكشمش و شما هم طبق معمول دنبالم راه افتادي و پروانه رو ديدي!!! واااي انقدر ذوق كردي كه نگوووو خدا پدر پروانه هه رو بيامرزه تا كلي وقت سرگرمت كرد همين جوري دنبالش راه افتاده بودي تو خونه و هي نشونش ميدادي و ميگفتي ايييييي !!! قربونت برم من كه انقدر جونور دوستي! ...
14 اسفند 1391

آيلينِ اجتماعي!

دختر خوشكلم قبل از هر چيزي بايد بگم كه دارويي كه دكتر براي خواب بهت داده ديگه روت اثري نداره و منم تصميم گرفتم ديگه بهت ندمش. امشب خونه مامان جونت شام دعوت بوديم البته اونا يه مهمون ديگه هم داشتن كه اين مهمون ٢ تا پسر بچه داشت كه يكي سوم دبستان بود و اون يكي ٢/٥ ساله! با اون بزرگه كه كاري نداشتي اما كوچيكه... تا از در اومدن تو رفتي سمت طاها(پسر كوچيكه اسمش طاها بود) و انقدر ناز و نوازشش كردي كه من خجالت كشيدم!! دستش رو ميكشيدي كه بياد بازي كنه،بوسش ميكردي،ميرفتي تو بغلش... خلاصه از تو اصرار و از اون انكار!!! نميدونم اين بچه هايي كه به تور تو ميخورن چرا انقدر منزوي هستن!!!! اما كم كم ب...
14 اسفند 1391

آيلين و توالت فرنگي!

عزيز دلم آيلينم روزها خيلي زود ميگذرن انگار همين ديروز بود كه فهميدم باردارم... و اما الان شما واسه خودت خانومي شدي و تو كارها بهم كمك ميكني حتي! كنترل ها رو برام مياري لباسهات رو ميبري توي اتاقت بعضي وقتا هم اسباب بازيهات رو جمع ميكني ٣ روزي ميشه كه ميبرمت و صبح ها ميشونمت روي توالت فرنگي و خوشبختانه شما عاشق اين كار هستي روز اول هيچ كاري رو روي توالت انجام ندادي.روز دوم فقط جيش كردي و روز سوم يعني امروز هر دو تا كارت رو كردي و من انقدر ازين موضوع خوشحالم كه نگو امروز ٤ بار نشستي روي توالت و هر ٤ بار جيشت رو كردي جالب اينجاس كه تا ميشيني روي توالت ميگي جيش!!! کار ديگه اي كه ياد گرفتي پايين اومدن از پله ي ...
14 اسفند 1391

يك روز سخت

آيلينم امروز وقتي علاقه ت به توالت فرنگي رو ديدم تصميم گرفتم كم كم پوشكت نكنم و اقدام كنم واسه گرفتنت از پوشك تا وقتي بابايي بياد همه چيز خوب بود وقتي بابايي اومد من شما رو سپردم بهش و رفتم تو حمام تا حمام رو خونه تكوني كنم!!!!!!! تو حمام بودم و جوهر نمك ريخته بودم حسابي كه ديدم بابايي داره فرياد ميزنه كه درو باز كن درو بازكن!!! ديدم بعله پي پي كردي اساسي! خب منم نميتونستم بگيرمت كه،به بابايي گفتم خودت حلش كن و تو فكر بودم كه شايد اين مسئله باعث بشه طلسم شكسته بشه و بابايي بشوردت اما زهي خيال باطل! از حمام اومدم بيرون و ديدم شما توي اون توالت داري راه ميري و بابايي هم بيرون توالت داره نگاهت ميكنه! خلاصه ام...
14 اسفند 1391

يه روز خوب

دختركم آيلينم امروز يه روز خوب بود برامون صبح كه بيدار شدم وقتي اومدم تا كاراي ناهار رو بكنم ديدم گاز قطعه!! و اين يعني تعطيليه كاراي آشپزخونه و معنيش اين بود كه صبح تا ظهر من دربست در اختيار شما بودم کلي با هم بازي كرديم و اتفاق جالب ٢ روز پيش دوباره تكرار شد! قضيه اين بود كه ٢ روز پيش وقتي من كارتي كه بابا روش نوشته بود رو نشونت دادم شما گفتي بابا! من فكر كردم تصادفي گفتي و شانسي بوده و ازين حرفها امروز وقتي دوباره اون كارت رو نشونت دادم گفتي بابا و من از خوشحالي فقط بوست ميكردم هي بوست كردم و هي بوست كردم. عاشقتم دختر باهوش من! يه اتفاق خوب ديگه برد پر ارزش تيممنون(پرسپوليس)از سپاهان بود ...
30 بهمن 1391

تو باعث افتخار من و بابايي هستي

آيلينكم عاشقتم درسته كه بعضي وقتا اذيتم ميكني اما شيرين ترين و قشنگ ترين و با مزه ترين دختر دنيا هستي از نظر من و بابات! امشب رفتيم عروسي دختر عموي و پسر عمه ي بابايي. شما هم لباس عروست رو پوشيدي و كلي خوشگل و ناز شدي اولش طبق معمول هميشه از ديدن شلوغي و شنيدن صداي بلند ترسيدي و گريه كردي كلي ولي كم كم آشنا شدي و كنار اومدي توي عروسي ني ني زياد نبود و هستي كوچولو هم بود هستي ٤ ماه از شما بزرگتره و كمي روونتر تر از شما حرف ميزد وقتي با هم روبرو شديد شما هستي رو ناز كردي و بوسش كردي و كلي دوستش داشتي اما خب هستي هيچ عكس العملي نشون نمي داد!! كلي هم رقصيدي تو عروسي و منم ازت فيلم ...
28 بهمن 1391