يك روز سخت
آيلينم
امروز وقتي علاقه ت به توالت فرنگي رو ديدم تصميم گرفتم كم كم پوشكت نكنم و اقدام كنم واسه گرفتنت از پوشك
تا وقتي بابايي بياد همه چيز خوب بود وقتي بابايي اومد من شما رو سپردم بهش و رفتم تو حمام تا حمام رو خونه تكوني كنم!!!!!!!
تو حمام بودم و جوهر نمك ريخته بودم حسابي كه ديدم بابايي داره فرياد ميزنه كه درو باز كن درو بازكن!!!
ديدم بعله پي پي كردي اساسي!
خب منم نميتونستم بگيرمت كه،به بابايي گفتم خودت حلش كن و تو فكر بودم كه شايد اين مسئله باعث بشه طلسم شكسته بشه و بابايي بشوردت اما زهي خيال باطل!
از حمام اومدم بيرون و ديدم شما توي اون توالت داري راه ميري و بابايي هم بيرون توالت داره نگاهت ميكنه!
خلاصه اميدم به ياس تبديل شد چون بابايي باز هم نشستت:(
تا شب ديگه پدرم در اومد هي ميبردمت توالت و تا مياوردمت بيرون خودت رو خيس ميكردي منم شب پوشكت كردم و به خودم استراحت دادم!!!!
بهر حال چند روز اول سخته و چاره اي جز كنار اومدن باهاش نداريم
اميدوارم زودي ياد بگيري چون واقعا خسته كننده ست...
مامان خيلي دوستت داره گل دخترم