آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

بهانه ی زندگی من....آیلین

عاشقتم

عاشقتم ديگه! چيكار كنم؟؟؟! هر روز داري شيرين تر ميشي ٣ روزِ كه وقتي غذا دادنم بهت تموم ميشه غذايي كه نخوردي رو ميذارم جلوت و تو با دستاي كوچولوت ميخوريش صبح ها هم تيكه هاي كوچيك كيك رو با انگشتهاي تپلت جا ميدي توي دهنت! ديشب هم ليوان رو ازم گرفتي و خودت آب خوردي بدون اينكه بريزي اينهمه خانوم شدي ميخواي عاشقت نباشم؟؟؟؟! ديشب رفتيم روضه ي بي بي.همش نگران بودم كه نكنه راه نري و من ضايع بشم ،اما نگرانيم بي مورد بود و شما قشنگ راه رفتي و من رو كلي خوشحال كردي و انقدر سروصدا كردي كه حد نداره مثلا روضه بود شما همه رو ميخندوندي و هي ميرقصيدي!!! قربونت برم من كه انقدر شيريني اما آخر شب بداخلاق شده بودي چون خوابت ميومد و ...
21 دی 1391

بازگشت به خانه....

گلم بالاخره سفر ما به اتمام رسيد و ما برگشتيم به خونه صبح ساعت ٥ راه افتاديم شما يه كم اولش اذيت كردي كه دليلش هم بدخواب شدنت بود اما بعدش خوب خوابيدي و بيشتر راه رو خواب بودي وقتي رسيديم خونه كلي ذوق كردي و تا وارد آسانسور شديم شروع كردي به خنديدن و خوشحالي وارد خونه كه شديم رفتي سراغ اسباب بازيهات و از ذوقت نميدونستي با كدوم بايد بازي كني!!!! عصري هم رفتيم خونه مامان جون و باباجونت و تو كلي از ديدنشون خوشحال شدي كلي هم براشون راه رفتي و دلبري كردي اما خب من و تو ميدونيم كه عمه شيوا برات يه چيز ديگه ست و به شدت دوستش داري شب هم عمو مجتبي و خاله زهرا اومدن و شما به عمو مجتبي غريبي كردي كي تموم ميشه اين غريبي كردنت ماما...
18 دی 1391

و باز هم بدخوابي هاي آيلين...

گل مامان بدخوابي هات و بي خوابي هات امونم رو بريدن ديشب ساعت ١:٣٠ خوابيدي و ٣ بيدار شدي و تا ٥ بيدار بودي انقدر تو بغلم چرخوندمت كه از كت و كول افتادم ولي كووو خواب؟؟؟؟! نخوابيدي تا ٥ و من واقعا خسته بودم خيلي خسته آخرش مجبور شدم بهت شربت ديفن هيدرامين بدم،از اين كار متنفرم اما واقعا چاره ي ديگه اي برام نذاشتي شربت رو خوردي و خوابيدي تا ٩ صبح و من كمي انرژي گرفتم!!! ديروز بابايي ظهر رسيد اراك و ناهار پيش ما بود البته بابايي مريضه و حسابي سرما خورده و همش دارو ميخوره و ميخوابه... الانم هوا خوب بود و آقا جون و نانا جون بردنت بيرون تا هوا بخوري!آقا جون انقدر با نمك شده بود وقتي آغوشي بست كه نگوووو! راستي كلي راه ميري و ٥ت...
15 دی 1391

فردا بابايي مياد

عزيزكم الان كه اين مطلب رو مينويسم تو در حال بازي و شيطنت هستي در واقع قرار بود خواب باشي اما نخوابيدي و داري توي تاريكي بازي ميكني و خرسندي!!!!! مثلا شربت ديفن هيدرامين هم خوردي يعني دارو هم داروهاي قديم!همه چيز آبكي شده گلِ مامان حالت بهتره و ديگه تب نداري و اشتهات هم خوب شده و فقط مشكل خوابته كه كما في السابق به قوت خودش باقيه و ديشب دقيقا نيم ساعتي يكبار بيدار شدي و من رو داغون كردي! قيافه ي من صبح ديدن داشت!!!!! جيگرم بابايي فردا مياد اراك تا ما رو ببره به خونه! از صبح مشغول تميز كردن خونه بوده ديگه خودت حدس بزن كه چه خبر بوده خونه!!!! فردا احتمالا ٥ صبح راه ميفته و واسه ناهار ميرسه دلش برامون يه ذره شده دقيقا مثل مااااا نخي...
14 دی 1391

تولد ماماني

دختركم امروز روز تولدم بود البته من بزرگترين هديه ي زندگيم رو پارسال از خدا گرفتم و خدا تو رو به من داد صبح با نانا جون رفتيم بيرون و مامان يه آلبوم قشنگ صورتي رنگ برات گرفت شام خونه ي دوست مامان(سمانه)دعوت بوديم و تو تا اونجا كه ميتونستي منو اذيت كردي و نق و نوق كردي و آخرش انقدر گريه كردي كه مجبور شدم زودتر از معمول برت گردونم موقعي كه داشتم لباس تنت ميكردم حس كردم داغي وقتي رسيديم خونه،ناناجون هم گفت شما داغي و من درجه گذاشتم و ديدم كه دماي بدنت٣٨/٣ هست و تب كردي ناناجون ميگه سرما خوردي اما من حدس ميزنم بخاطر دندونت باشه در هر صورت خيلي نگرانتم امشب كلي اشك ريختي و بي قراري كردي بميرم برات عسلم خداكنه چيز مهمي نباشه خيلي دوستت دارم دخت...
12 دی 1391

آيلينِ تب دار...

دختر نازم ديشب همون طور كه گفتم متوجه شديم كه تب داري و برات شياف استامينوفن گذاشتم و تبت كمي پايين اومد اما ساعت ٣ صبح بيدار شدي و اصلا خيال خواب نداشتي بي حال بودي و گونه هات گل انداخته بودن و لبت قرمز شده بود قربونت برم من آروم تو بغلم خوابيدي يه كم بعد كلي بوسم كردي خوابت ميومد اما نميخوابيدي آب دهنت رو به سختي قورت ميدادي ماماني خلاصه نانا جون رو هم با سروصداهات بيدار كردي و تا ساعت ٦ بيدار بوديم من كه ديگه به سرگيجه افتاده بودم از كم خوابي،طفلي ناناجون هم كه پا به پاي ما بيدار موند همچنان تب داشتي وقتي خوابيدي صبح وقتي بيدار شدم ديدم خيلي داغ شدي و درجه كه گذاشتم ديدم بعله!٣٩ درجه تب داري... زودي پاشديم و برديمت دكتر(دكتر بهروز محمدي...
12 دی 1391