آيلينِ اجتماعي!
دختر خوشكلم
قبل از هر چيزي بايد بگم كه دارويي كه دكتر براي خواب بهت داده ديگه روت اثري نداره و منم تصميم گرفتم ديگه بهت ندمش.
امشب خونه مامان جونت شام دعوت بوديم البته اونا يه مهمون ديگه هم داشتن كه اين مهمون ٢ تا پسر بچه داشت كه يكي سوم دبستان بود و اون يكي ٢/٥ ساله!
با اون بزرگه كه كاري نداشتي اما كوچيكه...
تا از در اومدن تو رفتي سمت طاها(پسر كوچيكه اسمش طاها بود) و انقدر ناز و نوازشش كردي كه من خجالت كشيدم!!
دستش رو ميكشيدي كه بياد بازي كنه،بوسش ميكردي،ميرفتي تو بغلش...
خلاصه از تو اصرار و از اون انكار!!!
نميدونم اين بچه هايي كه به تور تو ميخورن چرا انقدر منزوي هستن!!!!
اما كم كم به راه آورديش و مشغول بازي با صندلي ماساژ باباجونت شديد كه يهو ما ديديم كه سر صندلي دعواااااس!!!!
اون نشسته بود و نميذاشت تو بشيني،توام از همه جاي طاها داشتي ميرفتي بالا و سعي ميكردي صندلي رو مال خود كني!
هولش ميدادي و داد ميزدي!خيلي صحنه ي جالبي بود تا حالا اينجوري نديده بودمت ولي خب بهرحال اون ازت بزرگتر بود و ما وقتي ديديم قضيه داره بيخ پيدا ميكنه حواس تورو پرت كرديم و كشيديمت يه طرف ديگه!!
اما خوشم اومد ازت!
امشب نشون دادي دختر مادرتي!
مامان خيلي دوستت داره