آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

بهانه ی زندگی من....آیلین

خدا رو شكر...

آيلينم زندگي من خدا رو شكر اون ويروس بد از بدن كوچولوي تو رفت بيرون و تو خوب شدي. خدا هيچ بچه اي رو دچار هيچ مريضي نكنه. حالت خوبه فقط با كم خوابيهات كلافه ام كردي يه جورايي خوابت كلا بهم ريخته و خيلي بد ميخوابي ديشب دائم بيدار ميشدي و نميخوابيدي و هي ميزدي رو صورت من و بازي دلت ميخواست و منم خيلي خسته بودم خلاصه اش كنم وقتي صبح از خواب بيدار شدم و خودم رو توي آيينه ديدم دلم به حال خودم سوخت و جالبتر از همه چهره ي خندان تو بود كه فكر كنم تو هم داشتي به قيافه ي من ميخنديدي كلا دوست دارم بدونم اين همه انرژي رو از كجا مياري!!!! الانم آوردمت بخوابونمت كه خيلي شيك از دستم فرار كردي و رفتي!!!!! مامان عاشق اين ش...
9 بهمن 1391

همچنان تب دار...

عزيز دلم بدنت داغِ داغه عصري برديمت دكتر و دكتر گفت ويروسيه بيماريت امان از دست اين ويروسهاي بد و اعصاب خورد كن گفت ممكنه چند روز طول بكشه و تا ٤٠-٤١ درجه هم برسه اميدوارم نرسه كه من تحملش رو ندارم... وزنت هم كرد ١٠/٤٠٠ وزنت خوبه قدت رو اندازه نگرفت و گفت از يك سالگي به بعد هر ٣ ماه قد اندازه گيري ميشه در كل گفت همه چيزت خوبه و بايد مدارا كنيم با مريضيت و نذاريم تبت بالا بره چون هيچ راهي جز اين نيست و مجددا شياف تجويز كرد. وقتي از دكتر اومديم خونه،مامان بزرگت و عمه شيوا اومدن ديدنت و شما خيلي از ديدنشون خوشحال شدي و هي دلبري ميكردي! الانم هنوز تب داري بدنت داغه و هر كاري ميتونستم برات انجام دادم دع...
4 بهمن 1391

تب

آيلينم الهي بميرم كه اينجوري تب كردي... دوباره مثل دفعه قبل يهويي و بدون هيچ علامتي تب كردي شب مثل كوره داشتي ميسوختي،درجه گذاشتم ديدم بالاي ٣٩ هستي. ديگه با بابايي دست به كار شديم. برات شياف گذاشتم لباسات رو كم كردم بابايي هم هي صورتت رو ميشست و بدنت رو آب ميزد و ميدوييد تو خونه! ميگفتم خب چرا ميدويي؟؟؟؟ ميگفت ميخوام باد بخوره خنك بشه!!!!! خب البته اينم فكريه! خيلي بي حالي عصري ميبرمت دكتر ببينم چت شده گلكم. كاش من مريض ميشدم و تو مثل قبل هي از سرو كولم بالا ميرفتي فدات بشم. البته هيچ بعيد نيست از اين بيخوابي منم مريض بشم! با ديشب شد ٢ شب كه درست نخوابيدم... ...
3 بهمن 1391

تغيير دكوراسيوووون!!!!

دختر گلم عشقم الان داري ميخوابي و من عاشق اين لحظه ام!!!! انقدر از آدم انرژي ميگيري كه حد نداره ديشب خيلي بد خوابيدي و به جرات ميتونم بگم نيم ساعتي يك بار بيدار شدي و شير خوردي! فكر كن من بدبخت خوابيده باشم!! صبح هم ساعت ٨:٣٠ بيدار شدي و كلي دست تو دهن و دماغ و چشم و گوشم كردي ولي من بيدار نشدم و شما خيلي حرفه اي از راه ديگه اي وارد شدي و انقدر بوسم كردي و سرت رو چسبوندي به صورتم كه بيدار شدم و كلي بوست كردم! ظهر هم وقتي مشغول انجام كارها بودم گل ميز رو انداختي و يه گوشش رو شكوندي،واقعا ناراحت شدم و فقط شانس آوردي كه كوچولويي وگرنه...!!!! خلاصه بعد از افتادنت اين اتفاق هم مزيد برعلت شد...
2 بهمن 1391

باز هم افتادي...

آيلينم بي نهايت امروز ناراحتم كردي... امروز از روي تخت افتادي و درست با ابروت اومدي رو سراميك. كلي گريه كردي انقدر ناراحتم كردي كه حد نداره از ناراحتي تمام بدنم شروع كرد به لرزيدن و ابروت هم كلي باد كرد و قرمز شد بدتر از تمام اين مسايل اين بود كه شب ميخواستيم بريم خونه ي مامان بزرگ و بابا بزرگت. وقتي ديدنت بلافاصله متوجه قرمزي ابروت شدن و وقتي قضيه رو فهميدن مامان بزرگت شروع كرد به ابراز ناراحتي. جوري كه ديگه اعصابم شروع شد با خورد شدن بعد هم بابابزرگت خيلي جدي رو كرد به من و گفت خب چرا بچه رو ميندازيد؟ منم گفتم حوصله مون سر ميره پرتش ميكنيم طرف همديگه و ميندازيمش واسه سرگرمي... واقعا انقدر سخته فهم...
1 بهمن 1391

يك روز خسته كننده!

دختركم ديشب كلي چيز نوشتم و در كمال ناباوري ديدم كه همش پاك شد و .... ديروز بسيار اذيتم كردي اصلا معلوم نبود چت شده همش نق همش گريه همش بداخلاقي خوابيدنتم كه مثل خوابيدن گنجشك!! يعني واقعا انرژيم رو گرفتي! ميخواستم سرم رو بكوبم تو ديوارررر از دستت شب هم مهمون داشتيم و شما بغل هيچكس نرفتي و همش بداخلاقي كردي! و در نهايت شب با گريه خوابيدي! اميدوارم امروز اينجوري نباشي چون من واقعا انرژيش رو ندارم دختر خوبي باش گلكم! مامان دوستت داره يه عالمه. ...
28 دی 1391

هميشه خواستن توانستن نيست!!!

آيلينِ مامان امروز قصد كردم كه از پوشك بگيرمت! صبح از خواب بيدار شدي و من ديگه پوشكت نكردم و تند تند هي بردمت سرپا گرفتمت اما شما اصلا همكاري نكردي با ماماني و اصلا جيش نكردي و تا آوردمت بيرون فرش رو مورد عنايت قرار دادي! آخهههههه چرا؟؟؟؟! البته من واقعا سعي كردم با آرامش باهات برخورد كنم تا نكنه يه وقت لجبازي كني اما در كل همكاري نكردي و حتي روي لگن توالتت هم ننشستي و تا ميبردمت سمتش جيغ هاي بنفش وحشتناك ميكشيدي و هركاري ميكردي كه من ولت كنم كه بري و روي اون لگن نشيني!!! البته از كمك هاي بي شاعبه بابات هم بايد تشكر كنم كه با گفتم جملات روحيه بخشي مثل ولش كن،آيلين هنوز بچه ست،به اين زودي كه بچه رو از پوشك نميگير...
25 دی 1391

سفر به دزفول

عزيز دلم الان كه اين مطلب رو مينويسم تو از خستگي حسابي خوابت برده و ميتونم بگم بيهوش شدي!!! ديروز با عمو مجتبي و خاله زهرا و عمو آرش و عمو رضا (چقدر عمووووو!!!!)رفتيم دزفول باغ يكي از آشناهاي عمو مجتبي! حسابي سرد بود و من اصلا فكر نميكردم انقدر سرد باشه و واسه شما لباس كم برداشته بودم طفلك مامان همش سرد بود دست و پاهات،خداكنه سرما نخوري لاي پتو هم كه نميذاشتي بپيچمت! شب بسيار بد خوابيدي و من حدس ميزنم بخاطر اين بوده كه سردت بوده چون من و بابايي هم تا صبح يخ كرديم!!! امروز هم تا عصري اونجا بوديم و حسابي بازي بازي كردي و مامان رو كلافه كردي از بس با لباسات رفتي تو خاكها و همه لباسات رو كثيف كردي،غذا هم كه درست نخوردي و ه...
22 دی 1391