آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

بهانه ی زندگی من....آیلین

و باز هم پيشرفت

دختركم آيلينكم امروز روز خيلي خوبي بود ديگه اجزاي صورت رو كامل ياد گرفتي امروز دندون و ابرو رو هم نشون دادي و منو خيلي خوشحال كردي ديگه واسه خودت خانومي شدي. عصري وقتي داشتي بازي ميكردي يهو گفتي جيش و اشاره كردي به دستشويي،راستش حال نداشتم و فكر ميكردم مثل هميشه سر كاريه واسه همين هم اهميت ندادم اما تو دوباره تكرار كردي و رفتي سمت توالت.منم اومدم دنبالت و پوشكت رو باز كردم و نشوندمت رو توالت و ديدم كه بعلههههه هر دو تا دستشوييت رو كردي و انقدر خوشحال شدم كه همين جوري هي بوست ميكردم الهي قربونت برم كه انقدر گلي. شب هم عمو مجتبي و خاله زهرا اومدن و شما كلي آتيش سوزوندي. نزديكاي ١٢ بود بردمت خوابوندمت مشغول ب...
23 اسفند 1391

وقتي آيلين خيلي خوب ميشود!!!

آيلينكم ازت راضيم دخترم! فقط همينو ميتونم بگم! از وقتي شبها قبل از خواب بهت يه كاسه پر سرلاك ميدم،تا صبح بدون وقفه ميخوابي و اصلا شير نميخواي و بيدار نميشي. وقتي فكر ميكنم كه بعد از چقدر عذاب و نخوابيدن به اين نتيجه رسيدم كه گرسنه بودي هم ناراحت ميشم و هم خنده ام ميگيره!!!! اشكال نداره اينم تجربه ايه واسه خودش! امروز بردمت خانه ي بازي.البته امروز بار دومي بود كه ميبردمت اينجا. ٢ تا اتاقه كه يكيش واسه كوچولوهايي مثل شماست و يكيش واسه كوچولوهاي يكم بزرگتر! از قبل هم ميتونستم حدس بزنم كه حسابي به اينجا علاقه مند خواهي شد.چون پر از ني ني هست و شما هم كه عاشق ني ني. وقتي ميريم اونجا كلي خست...
23 اسفند 1391

دكتر و چكاپ

آيلين قشنگم تا يادم نرفته بگم كه چند روزه ياد گرفتي وقتي بهت ميگم لپم رو بكش،لپم رو ميكشي كه البته بعضي وقتا چنگ هم ميزني حسابي!!!!! امروز عصري بردمت دكتر بهش گفتم كه دستت رو تو حلقت ميكني و بالا مياري،دكتر هم گفت كه حواست رو پرت كنم براي خوابت هم دارو داد و گفت بايد عادت شير خوردنت توي شب رو از سرت بندازم و بهم گفت خودت رو آماده كن واسه گريه هاش چون اينكار كار سختيه... وزنت كرد١٠/٨٠٠ شدي يعني از ماه پيش ٤٠٠ گرم وزن اضافه كردي و دكتر گفت كه نبايد انقدر اضافه كني و از يكسال به بعد هر ٣ ماه نيم كيلو بايد اضافه كني و گفت كه بايد مواظب باشم كه وزنت زياد اضافه نشه. قدت هم ٧٦ سانت شده يعني توي ٣ ماه ١ سا...
14 اسفند 1391

ماجراي آيلين و توتو!!

دختركم با وجود گلي مثل تو آدم هيچوقت حوصله ش سر نميره چون هر روز پر از داستانهاي تازه س براش. قضيه از اينجا شروع شد كه من تصميم به شروع خونه تكوني گرفتم و مسلما اين خونه تكوني باعث ميشه كمي از بازي كردنم با شما كم بشه ديروز وقتي مشغول تميز كردن كمد بودم يهو ديدم يه پروانه ي كوچولو از اون پروانه زشتااااا كه هميشه ميكشتمشون اومده تو خونه! رفتم دنبالش كه بكشمش و شما هم طبق معمول دنبالم راه افتادي و پروانه رو ديدي!!! واااي انقدر ذوق كردي كه نگوووو خدا پدر پروانه هه رو بيامرزه تا كلي وقت سرگرمت كرد همين جوري دنبالش راه افتاده بودي تو خونه و هي نشونش ميدادي و ميگفتي ايييييي !!! قربونت برم من كه انقدر جونور دوستي! ...
14 اسفند 1391

آيلينِ اجتماعي!

دختر خوشكلم قبل از هر چيزي بايد بگم كه دارويي كه دكتر براي خواب بهت داده ديگه روت اثري نداره و منم تصميم گرفتم ديگه بهت ندمش. امشب خونه مامان جونت شام دعوت بوديم البته اونا يه مهمون ديگه هم داشتن كه اين مهمون ٢ تا پسر بچه داشت كه يكي سوم دبستان بود و اون يكي ٢/٥ ساله! با اون بزرگه كه كاري نداشتي اما كوچيكه... تا از در اومدن تو رفتي سمت طاها(پسر كوچيكه اسمش طاها بود) و انقدر ناز و نوازشش كردي كه من خجالت كشيدم!! دستش رو ميكشيدي كه بياد بازي كنه،بوسش ميكردي،ميرفتي تو بغلش... خلاصه از تو اصرار و از اون انكار!!! نميدونم اين بچه هايي كه به تور تو ميخورن چرا انقدر منزوي هستن!!!! اما كم كم ب...
14 اسفند 1391

آيلين و توالت فرنگي!

عزيز دلم آيلينم روزها خيلي زود ميگذرن انگار همين ديروز بود كه فهميدم باردارم... و اما الان شما واسه خودت خانومي شدي و تو كارها بهم كمك ميكني حتي! كنترل ها رو برام مياري لباسهات رو ميبري توي اتاقت بعضي وقتا هم اسباب بازيهات رو جمع ميكني ٣ روزي ميشه كه ميبرمت و صبح ها ميشونمت روي توالت فرنگي و خوشبختانه شما عاشق اين كار هستي روز اول هيچ كاري رو روي توالت انجام ندادي.روز دوم فقط جيش كردي و روز سوم يعني امروز هر دو تا كارت رو كردي و من انقدر ازين موضوع خوشحالم كه نگو امروز ٤ بار نشستي روي توالت و هر ٤ بار جيشت رو كردي جالب اينجاس كه تا ميشيني روي توالت ميگي جيش!!! کار ديگه اي كه ياد گرفتي پايين اومدن از پله ي ...
14 اسفند 1391

يك روز سخت

آيلينم امروز وقتي علاقه ت به توالت فرنگي رو ديدم تصميم گرفتم كم كم پوشكت نكنم و اقدام كنم واسه گرفتنت از پوشك تا وقتي بابايي بياد همه چيز خوب بود وقتي بابايي اومد من شما رو سپردم بهش و رفتم تو حمام تا حمام رو خونه تكوني كنم!!!!!!! تو حمام بودم و جوهر نمك ريخته بودم حسابي كه ديدم بابايي داره فرياد ميزنه كه درو باز كن درو بازكن!!! ديدم بعله پي پي كردي اساسي! خب منم نميتونستم بگيرمت كه،به بابايي گفتم خودت حلش كن و تو فكر بودم كه شايد اين مسئله باعث بشه طلسم شكسته بشه و بابايي بشوردت اما زهي خيال باطل! از حمام اومدم بيرون و ديدم شما توي اون توالت داري راه ميري و بابايي هم بيرون توالت داره نگاهت ميكنه! خلاصه ام...
14 اسفند 1391