آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

بهانه ی زندگی من....آیلین

سفر به دزفول

عزيز دلم الان كه اين مطلب رو مينويسم تو از خستگي حسابي خوابت برده و ميتونم بگم بيهوش شدي!!! ديروز با عمو مجتبي و خاله زهرا و عمو آرش و عمو رضا (چقدر عمووووو!!!!)رفتيم دزفول باغ يكي از آشناهاي عمو مجتبي! حسابي سرد بود و من اصلا فكر نميكردم انقدر سرد باشه و واسه شما لباس كم برداشته بودم طفلك مامان همش سرد بود دست و پاهات،خداكنه سرما نخوري لاي پتو هم كه نميذاشتي بپيچمت! شب بسيار بد خوابيدي و من حدس ميزنم بخاطر اين بوده كه سردت بوده چون من و بابايي هم تا صبح يخ كرديم!!! امروز هم تا عصري اونجا بوديم و حسابي بازي بازي كردي و مامان رو كلافه كردي از بس با لباسات رفتي تو خاكها و همه لباسات رو كثيف كردي،غذا هم كه درست نخوردي و ه...
22 دی 1391

عاشقتم

عاشقتم ديگه! چيكار كنم؟؟؟! هر روز داري شيرين تر ميشي ٣ روزِ كه وقتي غذا دادنم بهت تموم ميشه غذايي كه نخوردي رو ميذارم جلوت و تو با دستاي كوچولوت ميخوريش صبح ها هم تيكه هاي كوچيك كيك رو با انگشتهاي تپلت جا ميدي توي دهنت! ديشب هم ليوان رو ازم گرفتي و خودت آب خوردي بدون اينكه بريزي اينهمه خانوم شدي ميخواي عاشقت نباشم؟؟؟؟! ديشب رفتيم روضه ي بي بي.همش نگران بودم كه نكنه راه نري و من ضايع بشم ،اما نگرانيم بي مورد بود و شما قشنگ راه رفتي و من رو كلي خوشحال كردي و انقدر سروصدا كردي كه حد نداره مثلا روضه بود شما همه رو ميخندوندي و هي ميرقصيدي!!! قربونت برم من كه انقدر شيريني اما آخر شب بداخلاق شده بودي چون خوابت ميومد و ...
21 دی 1391

بازگشت به خانه....

گلم بالاخره سفر ما به اتمام رسيد و ما برگشتيم به خونه صبح ساعت ٥ راه افتاديم شما يه كم اولش اذيت كردي كه دليلش هم بدخواب شدنت بود اما بعدش خوب خوابيدي و بيشتر راه رو خواب بودي وقتي رسيديم خونه كلي ذوق كردي و تا وارد آسانسور شديم شروع كردي به خنديدن و خوشحالي وارد خونه كه شديم رفتي سراغ اسباب بازيهات و از ذوقت نميدونستي با كدوم بايد بازي كني!!!! عصري هم رفتيم خونه مامان جون و باباجونت و تو كلي از ديدنشون خوشحال شدي كلي هم براشون راه رفتي و دلبري كردي اما خب من و تو ميدونيم كه عمه شيوا برات يه چيز ديگه ست و به شدت دوستش داري شب هم عمو مجتبي و خاله زهرا اومدن و شما به عمو مجتبي غريبي كردي كي تموم ميشه اين غريبي كردنت ماما...
18 دی 1391

و باز هم بدخوابي هاي آيلين...

گل مامان بدخوابي هات و بي خوابي هات امونم رو بريدن ديشب ساعت ١:٣٠ خوابيدي و ٣ بيدار شدي و تا ٥ بيدار بودي انقدر تو بغلم چرخوندمت كه از كت و كول افتادم ولي كووو خواب؟؟؟؟! نخوابيدي تا ٥ و من واقعا خسته بودم خيلي خسته آخرش مجبور شدم بهت شربت ديفن هيدرامين بدم،از اين كار متنفرم اما واقعا چاره ي ديگه اي برام نذاشتي شربت رو خوردي و خوابيدي تا ٩ صبح و من كمي انرژي گرفتم!!! ديروز بابايي ظهر رسيد اراك و ناهار پيش ما بود البته بابايي مريضه و حسابي سرما خورده و همش دارو ميخوره و ميخوابه... الانم هوا خوب بود و آقا جون و نانا جون بردنت بيرون تا هوا بخوري!آقا جون انقدر با نمك شده بود وقتي آغوشي بست كه نگوووو! راستي كلي راه ميري و ٥ت...
15 دی 1391